خلاصه داستان : نازلی مادری فقیر، مجرد و جوان است که با پسرش ممو زندگی می‌کند. وقتی دمیر آکچنار، عموی قدرتمند و ثروتمند ممو، متوجه می شود که برادر متوفایش پسری دارد، به دنبال ممو می رود تا از او مراقبت کند ولی وقتی حرفه نازلی را می‌فهمد نمی‌خواهد برادرزاده اش در کنار چنین زنی بزرگ شود. او...

Nazlı is a poor, single and young mother who lives with her son Memo. Memo's powerful and rich uncle Demir takes action when he learns that his deceased brother has a son. When he finds out about Nazlı's profession, he starts a big war to get Memo. Nazlı, who finds herself in this struggle, has a bigger secret.

خلاصه داستان : کمال ایپکچی یه کارمند معروفه که در استانبول با همسرش “سوزان”،بچه های عزیزش “مرت” و “چیچک” زندگی میکنه که با اتفاقی که سر پسرش “مرت” میاد معلوم میشه یه خانواده ی دیگه تو آدانا داره… عشق جوونیش “نیلگون” و بچه های دوقلوش “قدیر” و “حسرت” دور از چشم در آدانا زندگی میکردن و “کمال” زندگی...

Tanınmış işadamı Kemal İpekçi, İstanbul’da karısı Suzan, çok sevdiği çocukları Mert ve Çiçek ile imrenilecek bir hayat sürerken, Kemal İpekçi’nin oğlu Mert’in başından geçen bir olay ile Adana’da kimselerin bilmediği bir ailesi daha olduğu ortaya çıkar. Gençlik aşkı Nilgün ve ikizleri Kadir ile Hasret o güne kadar Adana’da gözlerden uzak yaşamışken, Kemal de yıllarca ikili bir hayat sürmek zorunda kalmıştır. Ancak gerçekler açığa çıktıktan sonra Kemal hem yarım kalan aşkına hem de çocuklarına sahip çıkmak için hiç beklemediği olaylarla savaşmak zorunda

خلاصه داستان : خلاصه داستان : “فرات” که آژانس تبلیغاتی‌اش ورشکست شده و غرق در بدهی است، از طریق کلاس یوگایی که شرکت می‌کند عاشق دختر خواننده می‌شود.. “لیدیا” دختری است که زندگی با خانواده ثروتمند و شغل معماری‌اش را رها کرده و برای گذراندن زندگی‌ای ساده، ترانه می‌خواند.. در راهی که فرات و لیدیا باهم برای پیدا...

After his ad agency goes bankrupt, an indebted Fırat falls for a singer at a yoga retreat and joins her on a journey of self-realization.

خلاصه داستان : شما احساس را می دانید. به نظر می رسد زمانی که چشمان شما با یک غریبه برخورد می کند زمان کند می شود. سپس از کنار هم رد می شوید، هیچ کدام به عقب نگاه نمی کنید. این همان چیزی است که در مورد پلین و انگین اتفاق افتاد. ببین چشمانشان را در همان تخت...

You know the feeling. It feels like time slows down as your eyes meet a stranger’s. Then you walk pass each other, neither of you looking back. That’s what happened with Pelin and Engin. Lo and behold, they open their eyes in the same bed. And you may want to brace yourself for this one, as a two-year married couple! It must be a dream. No, a nightmare. But now, to wake up they must fall in love.