خلاصه داستان : شادی خانواده‌ای به دلیل فروپاشی چکسلواکی با کشف خیانت پدر خانواده به کشور و خانواده و همکاری او با پلیس مخفی، به غم تبدیل شد.

خلاصه داستان : سال 1998 است و لاکو - یک سرایدار بدخلق موزه، یک بار دیگر در بحث با پسرش عصبانی می شود. اما این بار، یک مارپیچ رو به پایین شروع می شود که در آن او توسط اراذل و اوباش مافیای محلی مورد سرقت و ضرب و شتم قرار می گیرد و در نهایت فلج و...

It is 1998 and Laco - a grumpy museum janitor, loses his temper in an argument with his son once again. But this time, it starts a downward spiral in which he is robbed and beaten by local mafia thugs, ending up paralyzed and in a wheelchair. With his family and his body shattered, Laco is all alone – except for his new „guardian angel“, a kind-hearted Roma named Gabo. Struggling with his new life and his own racism, Laco pours his anger into a single purpose – vengeance.